سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















بسیج

عکس روتوش شدة ماسونی روی طاقچة ایرانی

اشاره

روشنفکری ایرانی، در بستر‌های اجتماعی و حوادث سیاسی قرن 19 میلادی به گونه‌ای شکل یافته، که تحت هیچ شرایطی به ثمر ننشسته است. این حوادث و بسترهای سیاسی و اجتماعی شرایطی را فراهم آورد که نهال و بذر جوانه‌زده در محیط گلخانه‌ای فرهنگ غرب، عملاً در ایران زمین نه تنها رشد نیافت بلکه در هر فصلی از فصل‌های تاریخی ایران خشکیده و پس از چندی نهال گلخانه‌ای دیگری از آن سوی مرزها در این زمین کاشته شده است، اما تاکنون نیز همان نتیجه پیشین به دست آمده. در حقیقت منور الفکری ایرانی، تصویری ماسونی و غرب‌زده می‌باشد که با روتوش و بازسازی فراوان هنوز که هنوز است، به ضرب و زور میخ و الوار، بر طاقچه پستوی فرهنگ و هنر ایرانی باقی مانده. آنچه در پیش می‌آید، گفتاری است در وارداتی بودن و یهودی‌زدگی روشنفکری در ایران!

دکتر موسی فقیه حقانی

چرا عقب ماندیم؟

این اولین پرسش اساسی بود که جامعه روشنفکر ایرانی پس از شکست‌های پی‌درپی از کشور روسیه، در صدد پاسخگویی برآمد. اگرچه روشنفکری ایرانی از بطن مشکلات داخلی شکل گرفته، اما محل تولد آن را باید در غرب جست و جو کرد.

آشنایی ما با غرب به دوره صفویه و حتی قبل از آن، به دوره آق قیونلوها باز می‌گردد. ما خواسته یا ناخواسته در مدار مسائل بین المللی قرار گرفته بودیم. ایران در دوره صفویه و افشاریه سرزمین با اهمیتی است و موقعیت ویژه‌ای در جهان دارد؛ یک قدرت جهانی است. بعد آهسته آهسته به یک قدرت منطقه‏ای تبدیل می‏شود و بعد هم درگیر مسائلی می‏شود که بسیار مهم است؛ موقعیت ممتاز کشور ما رنگ می‏بازد و نظام سیاسی‌مان به سمت ضعف پیش می‏رود.

دوره آقامحمدخان، مؤسس سلسله قاجاریه، شاهد یک تجدید حیات از لحاظ سیاسی در کشور هستیم که هم به شیعه بودن ایران و رسمیت یافتن تشیع در ایران تصریح می‏کند ‏و هم این که آقامحمدخان سودای باز پس‌گیری مناطقی را دارد که سالیانی تحت عنوان ایران بود، اما به دلایلی از ایران جدا شده بود. این دوره، خیلی کوتاه است که بخشی ازآن به دلیل رفتار آقامحمدخان است و بخشی دیگر به خاطر وضعیتی است که جهان و منطقه دارد. سرانجام آقامحمدخان در مسیر لشگرکشی‏ به گرجستان از دنیا می‌رود.

بعد نوبت به فتحعلی شاه می‌رسد که دوره‌ای بسیار حساس است؛ زمانی است که هندوستان مورد توجه انگلیسی‌ها قرار می‌گیرد؛ رقابتی جهانی بر سر هندوستان درمی‌گیرد. شاید از بخت بد ما ایرانی‏ها بود که همسایه هندوستان بودیم و رفته رفته همسایه هندِ بریتانیا شدیم؛ یعنی انگلیسی‏ها در هندوستان همسایه ما می‏شوند.

«لرد کرزون» می‌گوید: «دنیا بعدها می‏فهمد که ایران، افغانستان و هندوستان چه اهمیتی‏برای ما دارد.»

الان هم صراحتاً روی این منطق دست می‏گذارند و می‏گویند هر کس می‏خواهد آقای جهان شود باید اینجارا بگیرد؛ حتی در ادبیات توراتی یا «تورات مسخ شده» نیز با واژه‌ای به نام «آرمگدون» مواجه می‌شویم که شامل همین منطقه می‏شود؛ می‏گویند وعده داده شده است قوم برتر که بر جهان حکومت خواهدکرد، قومی است که بر آرمگدون (هارمجدون) سلطه داشته باشد.

همجواری با هندوستان مزید بر علت شد تا ایران مورد طمع قدرت‏های بزرگ استعماری، از جمله انگلستان واقع ‏شود. اهمیت و خطری که قدرت‌های مهاجم از ناحیه ایران احساس می‏کردند و توسعه‏طلبی روس‏ها (که خود را در دوره پطر کبیر بازسازی کرده بودند و متوجه سرزمین‏های جدیدی از جمله ایران شدند و دسترسی به‏آب‏های خلیج فارس و هندوستان از آرزوهای دیرینه آنها بود) منجر شد تا کشور ما مورد توجه سیاست‏‌‌های استعماری جهانی قرار گیرد.

اولین برخورد ما با انگلیسی‏ها در این شرایط حساس و موقعیت ویژه، بر سر موضوع ‏شیعیان میسور هندوستان است که از کشور ما تقاضای کمک کردند تا در نبردی که با انگلیسی‏ها داشتند (هم حیدرعلی و هم تیپو سلطان، پسرش) یاری‌شان کنیم. متأسفانه به دلیل حاکمیت یک خانواده ‏یهودی جدید الاسلام در ایران به نام «میرزا ابراهیم خان کلانتر» که در آن دوره صدر اعظم شده بود، عملاً اتحاد با شیعیان‏میسور هند فراهم نشد، بلکه ضد آن عمل شد؛ ایران متعهد شد به هندوستان لشگر نکشد و اجازه لشگرکشی به هیچ نیرویی را جهت کمک به شیعیان ندهد. البته در مقابل، از انگلیسی‏ها کمک خواست تا به افغانستان حمله کند.

روس‏ها در سال 1218 ق اولین تهاجمشان را به ایران آغاز می‏کنند؛ آنها مدت‏ها در صدد تهاجم به ایران و گرفتن سرزمین‏های جدید بودند. این تهاجم، ‏تلنگر یا شوکی به جامعه ایرانی بود. چرا که با سپاهی قدرتمند و منظم مواجه شدند که با اتکا به پشتوانه اقتصادی قوی و نظام سیاسی نسبتا منسجم و مقتدر، ما را هدف گرفته بود. در مقابل، وضعیت ایران از لحاظ اقتصادی به شدت در هم ریخته بود؛ از جهت سیاسی نیز نظام ایران، ‏مقتدر، کارآمد و منسجم سیاسی نبود و از لحاظ اجتماعی هم در حال گذار از دوره‌ای بود که خیلی دوره خوبی نبود. این شوک که ناشی از شکست‏های‏ ایران در جنگ با روسیه بود (چه در جنگ‏های دوره اول که 10 سال و چه در جنگ‏های دوره دوم که مدت‏ دو سال و نیم طول کشید) جامعه ایرانی را به فکر وا داشت: چگونه کشوری که تا چندی قبل می‌توانست هند را تصرف کند و داعیه جهانگشایی داشت، الان نمی‏تواند از سرزمین‏های خودش هم دفاع کند و به راحتی پذیرای شکست می‏‌شود؟

این اولین و شاید جدی‏ترین پرسشی بود که در جامعه ایرانی مطرح شد. جریانات مختلف و متفاوتی در مقام پاسخ ‏ به این پرسش برآمدند؛ جریان موسوم به روشنفکری، علما و حتی دربار تلاش کردند تا پاسخی برای این درماندگی، عقب ماندگی و ضعف ایران پیدا کنند. در حال حاضر، روحانیت و دربار مورد نظر ما نیستند؛ البته جای بحث دارد و به‏ نظر خیلی مهم است؛ بر خلاف آن چیزی که درباره علما می‏گویند که هیچ طرح و برنامه‏ای‏ برای اداره کشور نداشتند، اما اگر عمیق‏تر نگاه کنیم، مواضع سیاسی و فرهنگی علما بیانگر آن است که برنامه داشتند؛ منتها نه مجال ‏اجرای آن برنامه بود و نه خودشان به این باور رسیده بودند که می‏شود آن را اجرایی کرد. به عبارتی روشن‌تر، همین که علما در تلاش بودند تا علت عقب ماندگی‏ ایران را دریابند و پی راه حل مناسبی بودند، بیانگر این است که آنها هم به روز بودند و هم برای حل مشکلات، پاسخ داشتند؛ منتها این که چقدر دربا بپذیرد،‌ جای بحث است. نکته مهم و اساسی آن است که در آن دوره، هیچ کدام از این سه جریان در صدد براندازی‏ نبودند؛ نه علما، نه روشنفکران و نه دربار.

روشنفکری ‏در ایران جریانی است که هر چند از دل این مشکل بیرون آمده است و در صدد حل آن است، ولی چون مبانی نظری‏اش را از بطن تحولات ایران و فرهنگ اسلامی ایرانی نگرفته است، عملاً جریانی است که تولدش در ایران با موفقیت قرین نبوده است. همان طور که مقام معظم رهبری هم اشاره دارند، روشنفکری در ایران «ناقص الخلقه» به دنیا آمد. علتش هم این است که ریشه در این آب و خاک ندارد؛ از جایی دیگر گرفته شده و در جای دیگری می‏خواهد پرورش پیدا بکند که آن محیط، مناسب آن فکر اولیه نیست؛ البته بعضی‏ها می‏گویند محیط ایران مناسب نبود و باید محیط را مناسب می‏کردیم تا آن فکر اینجا پرورش پیدا بکند. البته نظر قطعی این است که نه محیط مناسب بود و نه آن فکر به‏درد این محیط می‏خورد. این یک مشکل و معضلی است که ما در صد و پنجاه سال اخیر داریم؛ یعنی بعضی‏ها هنوز فکر می‏کنند محیط مناسب نیست و با انواع و اقسام طرح‏ها سعی‏دارند محیط را مناسب کنند تا آن فکر بتواند در ایران جاری و ساری بشود؛ بدون این که اصلاً به خود آن فکر بپردازند.

اگر روشنفکر را طیف خاصی بدانیم که تولید فکر می‏کند، مسائل و مشکلات کشور و جامعه خودش را می‏بیند و برای‏حل آنها راهکار ارائه می‏دهد، چنین طیفی قاعدتاً بایستی جامعه ایرانی را به خوبی بررسی کنند؛ مبانی نظری، فکری و فرهنگی این جامعه را خوب در یابند و بعد بر اساس آن برای حل ‏مشکل اقدام کنند؛ اما آنها این کار را نکردند و این مراحل را پیش نرفتند؛ موفق هم نبودند. علتش هم این است که روشنفکری با تعریفی که گذشت، اصلاً درایران شکل نگرفت.

البته عده‌ای تلاش کردند همین روشنفکری‌ای که از مبانی فکری و نظری جامعه ایرانی اخذ نشده را رنگ دینی بزنند؛ عنوان «روشنفکری دینی» را مطرح کردند و عکس روتوش‌شدة روشنفکری را تحویل جامعة دینی ایران دادند. هر چند هیچ اعتقادی به این تعریف با آن شرایط ندارم، اما معتقدم کسانی که در ایران برای حل مشکلات کشور با توجه به مبانی نظری اسلام راه حل ارائه می‏کنند را می‏توانیم روشنفکر واقعی بنامیم؛ یعنی تعریف مصطلح و رایج روشنفکری را نپذیریم.

بر اساس آن تعریف مصطلح، روشنفکری جریانی است که مبانی نظری غرب جدید را پذیرفته و براساس همان مبانی به راه حل‏ها و راهکارهایی رسیده است که می‏خواهد در جامعه ایرانی به کار بندد؛ در حالی که مبانی نظری‏غرب جدید کاملاً در تضاد با مبانی نظری اسلام و هر دین دیگری است؛ کما این که آنها در مسیحیت برای این که فضا را تغییر دهند، اول جریان به اصطلاح اصلاح‌گری و پروتستانی را راه انداختند، بعد بحث روشنگری، رنسانس و‌... را در جهان غرب مطرح کردند؛ یعنی هر سه مرحله «تغییر فضا، ارائه بحث و ایجاد تحول یا رنسانس» در ارتباط با همدیگر، «غرب جدید» را شکل می‏دهند؛ یکی مقدمه است و دو مرحله دیگر، نتیجه این مقدمه به حساب می‌آیند.

وقتی روشنفکری ایرانی می‏خواهد با نگاه به آن تحولات غرب جدید، مسائل ایران را حل کند،‌حضورش در حوزه‌ای مثل فرهنگ، شروع نزاع و چالش با کل جامعه ایرانی است. زیرا فرهنگ غرب جدید و مبانی نظری‌اش کاملاً سکولار است؛ یعنی نگاهش نگاهی زمینی ‏است، حال آنکه جامعه‏ ایرانی نگاهش آسمانی است و مبانی‌اش را از وحی الهی اخذ کرده است. این جامعه بر اساس دینی که مبتنی بر وحی الهی است اداره می‏شود. چگونه ممکن است برای این جامعه از فرهنگی که هیچ نسبتی با وحی ندارد، دستورالعمل صادر کرد؟

این گونه بود که جنبش روشنفکری در ایران با یک نزاع و چالش با کل جامعه (هم با ساختار سیاسی هم فرهنگی و هم اقتصادی) مواجه و درگیر شد. به همین جهت در ادبیات روشنفکری اولیه عصر قاجار، افرادی نظیر «آخوندزاده» و ‏بعد «میرزا آقاخان کرمانی» را مشاهده می‏کنیم که شمشیر را علیه اساس اسلام کشیده‏اند؛ هیچ مسامحه‏ای هم‏به خرج نمی‏دهند. نمونه‏اش برخوردی است که آخوندزاده با ملکم می‏کند و می‏گوید این حرف‏ها چیست که می‏گویی ما می‏توانیم با تلفیق اسلام یا ادیان ثلاثه توحیدی [اسلام، یهود و مسیحیت] با مفاهیم جدید و مدرنیته، کار را پیش ببریم؟

آخوندزاده می‏دانست هدف ملکم همان براندازی فکری و سیاسی است، ولی می‏گفت صراحتاً باید علیه این عقب ماندگی، علیه ارتجاع و به اصطلاح جمود فکری ـ فرهنگی مبارزه کنیم. به همین جهت می‏گویند همه بدبختی ما از اسلام‏ و ادیان است. همچنین نوع افراطی باستان گراییِ‏ چنین یورشی به ادیان که بیشتر در آثار آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی‏دیده می‏شود، صراحتا می‏گویند هر مشکلی که ما داریم از «اعراب سوسمار خور» است؛ مشکل موجود در جامعه ایران را به ‏اسلام و قرآن، احادیث و همه چیزهایی که به نحوی با فرهنگ دینی و اعتقاد جامعه ایرانی ارتباط دارد، برمی‏گردانند؛ راه حلی هم‏ که ارائه می‌دهند، بریدن از نوع تفکر اسلامی است! آنها در حوزه سیاسی معتقدند بایستی نظام پارلمانی غربی اجرا شود؛ البته در بیان این نظر، آن قدر صبر کردند تا در مشروطه به صراحت بیان کردند؛ وگرنه زمینه‏هایش از دوره آخوندزاده مطرح بود؛ می‏گویند جامعه ایرانی بایستی از حاکمیت دیسپوت یا به اصطلاح استبداد خلاص شود و باید یک حکومت پارلمانی، شبیه آن‏چیزی که در انگلستان رواج داشت در ایران حاکم شود.

همچنین از لحاظ اجتماعی نیز کلاً خواستار به هم زدن همه ‏مناسبات اجتماعی در ایران بودند. این گروه، حلقه اول روشنفکری در ایران‌اند که افراطی، معاند و ملحداند؛ یعنی صراحتاً الحاد خود را اعلام کردند؛ اینان از همان دوره تغییر خط الفبای ایران، مکرر تغییر مذهب و لامذهبی را به صراحت ترویج می‌کردند که اصطلاحاً به موج اول روشنفکری ایران معروف هستند.

طیف دیگر به روشنفکران درباری معروف بودند. «روشنفکری درباری» کسانی هستند که فقط می‏خواهند به نحوی در میان مدت و کوتاه مدت تکنیک را از غرب اخذ کنند و اعتقادی به آن تغییرات‏گسترده فرهنگی ندارند؛ اما بالاخره وضع موجود را هم خیلی مناسب نمی‏بینند و تغییرات مختصری مورد نظرشان است؛ «عباس میرزا»، «قائم مقام»‏ و بعد «امیر کبیر» را می‏توانیم جزء این دسته از رجال روشنفکر ایرانی قلمداد کنیم که به نظر نمی‏رسد مبانی‏نظری غرب را شنیده یا پذیرفته باشند؛ بلکه همان مبانی دینی را داشتند.

سرسلسله موج دوم روشنفکری در ایران «میرزا ملکم خان» است. او معتقد است که باید از ظرفیت‏های دینی این جامعه برای ترویج مبانی نظری غرب استفاده کنیم. شاید بتوانیم این گروه را «جریان منافق» در تاریخ روشنفکری ایران بنامیم که واقعاً معتقد به همان‏مبانی نظری غرب‌اند و در روش‏شناسی، پوزیتویست افراطی‌اند. اینها دو قرن بعد از غربی‏ها به اینجارسیده‏اند؛ یعنی تحولات دویست ساله غرب را در نظر نمی‏گیرند و به همان ریشه‏های عصر روشنگری استناد می‏کنند؛ در حالی که خود غربی‏ها دویست سال قبل این مسیر را طی کردند و به تجدید نظرهایی هم رسیده‏اند. به نظرم این تعبیر مقام معظم رهبری در بحث ارتجاع روشنفکری باشد که روشنفکری‏ ایران را دویست ـ سیصد سال از روشنفکری غربی عقب افتاده توصیف کردند.

ملکم خان سعی کرد سازشی بین مبانی غربی و مبانی دینی و اسلامی در ایران به وجود آورد. او در آثار خود می‏خواهد از مفاهیم غربی نظیر آزادی به مفهوم غربی، عدالت و مساوات، تفسیری دینی بسازد؛ مثلاً مجلس یا پارلمانی که در اروپا است را همان شورایی می‌داند که در اسلام وجود دارد.

البته حیاتی فکری ـ سیاسی‏ میرزا ملکم خان دوره‏های مختلفی دارد: یک دوره معتقد به روش منافقانه است؛ در یک مقطعی از شیوه‌اش عدول می‏کند و با صراحت بیشتری صحبت می‏کند. مخصوصاً در مکاتبات ‏شخصی‌ای که دارد، ادیان ثلاثه (اسلام، یهودیت و مسیحیت) را یک جریان باطل و اختلاف انگیز می‏داند. همچنین در فراموشخانه‏ یا فراماسونری‌اش که یکی از شعبات تفکر روشنفکری است، (یعنی سازمان و تشکلی است‏که تفکر روشنفکری در آن به دنبال دست‌یابی ارکان قدرت در کشور است) همین مفاهیم را ارائه می‏دهد.

از موج دوم روشنفکری جریانی به وجود می‏آید که قائل به مبانی غربی است، ولی می‏خواهد مسلمان هم باقی‏ بماند. این جریان را «روشنفکری دینی» می‌نامیم. جریان موسوم به روشنفکری دینی معتقدند که غرب جدید (آن چیزی که ما الان به عنوان غرب می‏شناسیم) حاصل انتقال تجربه جهان اسلام و تمدن اسلامی از طریق جنگ‏های صلیبی و حتی قبل از جنگ‏های صلیبی به غرب است؛ یعنی غربی‏ها در زمانی ضعیف بودند؛ جامعه اسلامی را مطالعه کردند و این الگو را در کشور و سرزمین‏های خود پیاده کردند و غرب جدید را شکل دادند. شاید بتوانیم افرادی نظیر «سیدجمال‌الدین اسد آبادی» را سرسلسله ‏این جریان قلمداد کنیم. برخی از معتقدان موج سوم روشنفکری در موقعیتی با بخش دوم که حداقل اظهار اسلام می‏کنند ارتباط پیدا می‌کنند؛ منتها می‏گویند باید این مسائل نو را تفسیری اسلامی کنیم. این جریان در نهایت به جایی می‌رسد که صراحتاً عنوان می‏کنند که در صدد «اسلامی کردن ‏مدرنیته» نیستند،‌ بلکه در صدد «مدرن کردن اسلام» هستند. این جریان را می‏توانیم «موج چهارم روشنفکری» بنامیم.

موج‏ دیگری از روشنفکری که به «روشنفکری مارکسیستی» معروف است، متعلق به شهریور 1320 به بعد تا انقلاب اسلامی است که با ظهور انقلاب اسلامی ایران، در کل جهان به فراموشی سپرده شده است. جریان قوی و قدرتمند در جهان اسلام، جریان روشنفکری دینی است که امروزه به جایی رسیده‏اند که می‏گویند «ما در صدد مدرن کردن اسلام هستیم». این ایده با جریان پیش از این فرق می‏کند. جریان اول‏می‏خواست مدرنیته را اسلامی کند؛ یعنی معتقد بودند این همان چیزی است که ما از اسلام گرفتیم؛ از مبانی اسلام هم عدول نمی‏کردند؛ به همین جهت مرحوم سید جمال‌الدین اسد آبادی از خطوط قرمز اسلامی رد نمی‏شود. ولی الان روشنفکران به اصطلاح دینی از لحاظ نظری دارند از خطوط قرمز اسلام رد می‏شوند! سید جمال‌الدین در پی احیای تمدن اسلامی است و می‏گوید ما مسلمان‏ها چرا ضعیف هستیم و باید قوی بشویم، اما آن دیگری در مقابل، مبانی اسلام را می‌پذیرد، اما حالا می‏خواهد خودش به سمت ‏هماهنگی با جهانی شدن و غربی شدن حرکت کند؛ یعنی احیای اسلام و عظمت اسلام برایش مطرح نیست؛ اومانیسم جای‏خدامحوری و اندیشه جهانی شدن اسلام را می‏گیرد. می‏گوید ما باید مفاهیم جهانی رابپذیریم؛ این را می‏توانیم «موج‏ پنجم» به حساب آوریم که مبانی غرب را دربست می‏پذیرد، اما معتقد است دین هم حرف‏هایی برای گفتن دارد.

نکته اینجاست که چنین تفکر التقاطی‌ای نمی‌تواند بر مبانی دینی باقی بماند. چرا که مبانی غربی مبتنی برسکولاریسم و پلورالیسم است؛ یعنی هم جدایی دین از سیاست را دارد و هم نسبی انگاری در مسائل عقیدتی و دینی را؛ در حالی که اسلام اصیل با این دو تفکر مخالف است. وقتی چنین گسستی در برداشت این گروه التقاطی ایجاد می‌شود، به نحوی از دین هم عبور می‏کنند و به سمت «جامعه اخلاقی» می‏روند. اینها همه تکرار پروژه‏ای است که در غرب اتفاق افتاده است.

امروزه اگر پی‏گیر مسائل روشنفکری جامعه ایرانی باشیم، شاهد طرح بحث جامعه اخلاقی هستیم؛ هم آقای سروش مطرح می‏کند و هم امثال آقای کدیور و آقای مصطفی‏ ملکیان. اینها بحث جامعه اخلاقی را پیش می‏کشند؛ اخلاقی که مبتی بر هیچ است؛ مبتنی بر انسان محوری یا اومانیسم است، نه دین؛ ‏ریشه‏هایش را از دین نمی‏گیرد. آنها در حوزه دین، کاملاً «سکولار» و در حوزه معرفتی قائل به «پلورالیسم» هستند و برای دین جایگزین هم قائل می‏شوند؛ دین اخلاقی. عده‌ای دیگر از این گروه نیز دم از خداپرستی بدون دین می‏زنند که ‏همان «دئیسم غربی» است؛ یعنی باز هم تکرار تجربه‏ای است که در اروپای قرن هیجدهم شاهدش بودیم. عده‏ای در عصر روشنگری پیدا شدند که گفتند ما بدون قائل بودن به هیچ دینی، خداپرست هستیم؛ می‏گویند دین‏طبیعی و خدای طبیعی؛ یعنی کسی که اولین جرقه خلق بشر را زد و دیگر کاری نداشت. می‌گویند ما قبول داریم خدا خالق است‏، ولی این خالق، خلق کرد و دیگر اداره و حیات خودش را به خود طبیعت انسان واگذار کرد.

نکته پایانی اینکه روشنفکری در ایران جریانی بود که مبانی‏اش را از سرزمین دیگری گرفت که شرایط آن سرزمین با شرایط ما به هیچ وجه سنخیت نداشت. دین حاکم در آن سرزمین‏ با دینی که در کشورهای اسلامی حاکم است، هیچ نسبتی ندارد؛ غربی‌ها تحت تأثیر نوعی یهودی‏گرایی‏ هستند، یعنی پروتستانیسم تحت تأثیر یهودیت شکل گرفته است. یهودیان معتقد به یک حیات صرفاً دنیوی‏اند؛ آنچنان که پروتستان‏ها به این سمت رفتند. مسیحیان اگر کاتولیک باشند، معتقد به یک حیات اخروی صرف‏اند؛ مثل رفتاری که دستگاه ‏کلیسا و پاپ‏های مختلف داشتند؛ در حالی که رفتار دستگاه کلیسا به هیچ وجه با رفتار روحانیت شیعه قابل مقایسه نیست. مسیحیت یک دین مسخ‏ شده است، اما اسلام و قرآن (کتاب دینی مسلمان‏ها) کتابی نیست که تحریف شده یا مسخ شده باشد.

شرایط اقتصادی و اجتماعی ما نیز با غربی‌ها هیچ مشابهتی ندارد. بنابراین، اگر عده‌ای بخواهند همان تفکر غربی را در ایران رواج دهند، عملاً با یک بن‌بست مواجه می‏شوند؛ کما اینکه بن‌بست، آنان را به یک نوع افراط و آنارشیسم‏کشاند که ما اوج این اتفاق را در جریان مشروطه و بعد، در جریان رضاخان دیدیم که دست به سرکوب زدند؛ در دوره‏ مشروطه سوار بر موج مشروطه خواهی و عدالت خواهی ملت ایران شدند، زمام امور را به دست گرفتند و بعد که خبث طینتی‌شان آشکار شد به مقابله مسلحانه با علما رو آوردند؛ اول ترور مرحوم شیخ فضل‌الله نوری، یک سال‏ بعد، مرحوم سید عبدالله بهبهانی و بعد اعزام تیم ترور برای کشتن علمای نجف، کشتار مردم و ترور بیش از شصت عالم شیعی در کشور. اینها نتیجه آن بن‌بست است.

سرانجام وقتی از خشونت سازمانی هم به جایی نمی‏رسند، به سمت کودتا و به ‏دست گرفتن حکومت و برقراری دیکتاتوری منور پیش می‏روند؛ منظورشان هم از دیکتاتوری منور، رضاخان است. عین تعبیر منور الفکران ‏این است که جامعه ایرانی (با این شرایط و با این روش‏ها) آدم نمی‏شوند؛ یکی باید با زور و خشونت و یک حکومت متمرکز و قلدر، پروژه مدرنیسم یا مدرنیزاسیون را در ایران اجرایی و عملیاتی بکند.

نتیجه اینکه با تعریفی که از روشنفکری شد، آنان در حل مشکلات ایران موفق نبودند. چون اصلاً پاسخ‌شان به درد جامعه ‏ایرانی نمی‏خورد و جامعه ایرانی مقابل اینها ایستاد؛ تا همین امروز هم در ایران مخاطب ندارند؛ یعنی اگر بخواهند الآن و در شرایط عادی چند نفر معدود از مردم را جمع کنند، واقعاً نمی‏توانند و مخاطب جدی ندارند.


نوشته شده در دوشنبه 92/4/10ساعت 10:6 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |


آخرین مطالب
» ماجرای دلگویی هامون با امام مهربانیها
غرب زدگی ایران
بزرگواری
غذای نجس


Design By : RoozGozar.com