سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















بسیج

بهمن روز ورود روح‌الله خمینی به ایران

. . .

www.taknaz.ir مقاله و تحقیق درباره دهه فجر، مقاله مخصوص دهه فجر

. . .

 

در اینروز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران برگزار شد؛ بطوری که طول جمعیت استقبال کننده از آیت‌الله خمینی به 33 کیلومتر رسیده بود. در ساعت 9:50 دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن هواپیمای حامل خمینی در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد برزمین نشست. خمینی پس از ورود به فرودگاه و ایراد سخنرانی طبق برنامه‌ای که از قبل تنظیم شده بود عازم گورستان بهشت زهرا شد…

خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت یک بعد از ظهر وارد قطعه 17 که مدفن شهدای انقلاب بود شد و سخنرانی خود را ایراد نمود.
وقایع 14 بهمن

ساعت 9 بامداد روز شنبه 14 بهمن در محل مدرسه شماره 2 علوی یک مصاحبه مطبوعاتی با حضور قریب به سیصد خبرنگار ایرانی و خارجی برگزار شد که در آن ابتدا خلاصه‌ای از نظریات آیت‌الله خمینی خوانده شد؛ سپس سوالات خبرنگاران آغاز گردید که خلاصه‌ای از پاسخ خمینی به این شرح بود:
«     کاری نکنند که مردم را به جهاد دعوت کنم، اگر موقع جهاد شد می‌توانیم اسلحه تهیه کنیم. دولت را بزودی معرفی خواهیم کرد. اعضای شورای انقلاب تعیین شده‌اند. از ارتش می‌خواهم هرچه زودتر به ما متصل شود. ارتشیان فرزندان ما هستند، ما به آنها محبت داریم باید به دامان ملت بیایند. قانون اساسی که تدوین شده به آراء عمومی گذاشته می‌شود تمام اتباع خارجی بطور آزاد در ایران زندگی خواهند کرد.     »
تعیین دولت موقت

خمینی در روز 16 بهمن طی فرمانی مهدی بازرگان را به عنوان نخست وزیر موقت تعیین و معرفی کرد. عصر همان روز در سالن سخنرانی مدرسه علوی یک مصاحبه مطبوعاتی بین‌المللی ترتیب داده شد، در این جلسه بازرگان برنامه و وظایف دولت موقت را تشریح کرد و افزود برگزاری همه پرسی درباره تغییر رژیم، برگزاری انتخابات مجلس موسسان و انجام انتخابات مجلس از وظایف این دولت است.


نوشته شده در یکشنبه 92/11/6ساعت 6:23 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |

ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی
شرح حال یکی از این جوانان‌پاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) می‌شود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود:

همه چیز از جشن میلاد شروع می‌شود

در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟!
ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیده‌اید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را دیده‌اید؟!
ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.
وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.

دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما
هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم.
ـ علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم...
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب می‌توانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم.

خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد

بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».
پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:
ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!...
ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(ع) واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟!
- این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمده‌اند.
- اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟!
- آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا می‌شود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل می‌بینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیده‌ای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟
- مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار می‌کنی؟
- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند...
- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟
- بله، همین طور است.
پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!

صحبت‌هایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد

- بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسی‌الرضا (ع) چه صحبت‌هایی کردی؟
- از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم...
و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»
من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید:
- کجا می‌روی؟
- می‌روم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)
- صبر کن! من هم با تو می‌آیم.
- تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم...
- ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود.
وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت:
در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم:
- دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم.

نوشته شده در چهارشنبه 92/4/19ساعت 6:6 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |

عکس روتوش شدة ماسونی روی طاقچة ایرانی

اشاره

روشنفکری ایرانی، در بستر‌های اجتماعی و حوادث سیاسی قرن 19 میلادی به گونه‌ای شکل یافته، که تحت هیچ شرایطی به ثمر ننشسته است. این حوادث و بسترهای سیاسی و اجتماعی شرایطی را فراهم آورد که نهال و بذر جوانه‌زده در محیط گلخانه‌ای فرهنگ غرب، عملاً در ایران زمین نه تنها رشد نیافت بلکه در هر فصلی از فصل‌های تاریخی ایران خشکیده و پس از چندی نهال گلخانه‌ای دیگری از آن سوی مرزها در این زمین کاشته شده است، اما تاکنون نیز همان نتیجه پیشین به دست آمده. در حقیقت منور الفکری ایرانی، تصویری ماسونی و غرب‌زده می‌باشد که با روتوش و بازسازی فراوان هنوز که هنوز است، به ضرب و زور میخ و الوار، بر طاقچه پستوی فرهنگ و هنر ایرانی باقی مانده. آنچه در پیش می‌آید، گفتاری است در وارداتی بودن و یهودی‌زدگی روشنفکری در ایران!

دکتر موسی فقیه حقانی

چرا عقب ماندیم؟

این اولین پرسش اساسی بود که جامعه روشنفکر ایرانی پس از شکست‌های پی‌درپی از کشور روسیه، در صدد پاسخگویی برآمد. اگرچه روشنفکری ایرانی از بطن مشکلات داخلی شکل گرفته، اما محل تولد آن را باید در غرب جست و جو کرد.

آشنایی ما با غرب به دوره صفویه و حتی قبل از آن، به دوره آق قیونلوها باز می‌گردد. ما خواسته یا ناخواسته در مدار مسائل بین المللی قرار گرفته بودیم. ایران در دوره صفویه و افشاریه سرزمین با اهمیتی است و موقعیت ویژه‌ای در جهان دارد؛ یک قدرت جهانی است. بعد آهسته آهسته به یک قدرت منطقه‏ای تبدیل می‏شود و بعد هم درگیر مسائلی می‏شود که بسیار مهم است؛ موقعیت ممتاز کشور ما رنگ می‏بازد و نظام سیاسی‌مان به سمت ضعف پیش می‏رود.

دوره آقامحمدخان، مؤسس سلسله قاجاریه، شاهد یک تجدید حیات از لحاظ سیاسی در کشور هستیم که هم به شیعه بودن ایران و رسمیت یافتن تشیع در ایران تصریح می‏کند ‏و هم این که آقامحمدخان سودای باز پس‌گیری مناطقی را دارد که سالیانی تحت عنوان ایران بود، اما به دلایلی از ایران جدا شده بود. این دوره، خیلی کوتاه است که بخشی ازآن به دلیل رفتار آقامحمدخان است و بخشی دیگر به خاطر وضعیتی است که جهان و منطقه دارد. سرانجام آقامحمدخان در مسیر لشگرکشی‏ به گرجستان از دنیا می‌رود.

بعد نوبت به فتحعلی شاه می‌رسد که دوره‌ای بسیار حساس است؛ زمانی است که هندوستان مورد توجه انگلیسی‌ها قرار می‌گیرد؛ رقابتی جهانی بر سر هندوستان درمی‌گیرد. شاید از بخت بد ما ایرانی‏ها بود که همسایه هندوستان بودیم و رفته رفته همسایه هندِ بریتانیا شدیم؛ یعنی انگلیسی‏ها در هندوستان همسایه ما می‏شوند.

«لرد کرزون» می‌گوید: «دنیا بعدها می‏فهمد که ایران، افغانستان و هندوستان چه اهمیتی‏برای ما دارد.»

الان هم صراحتاً روی این منطق دست می‏گذارند و می‏گویند هر کس می‏خواهد آقای جهان شود باید اینجارا بگیرد؛ حتی در ادبیات توراتی یا «تورات مسخ شده» نیز با واژه‌ای به نام «آرمگدون» مواجه می‌شویم که شامل همین منطقه می‏شود؛ می‏گویند وعده داده شده است قوم برتر که بر جهان حکومت خواهدکرد، قومی است که بر آرمگدون (هارمجدون) سلطه داشته باشد.

همجواری با هندوستان مزید بر علت شد تا ایران مورد طمع قدرت‏های بزرگ استعماری، از جمله انگلستان واقع ‏شود. اهمیت و خطری که قدرت‌های مهاجم از ناحیه ایران احساس می‏کردند و توسعه‏طلبی روس‏ها (که خود را در دوره پطر کبیر بازسازی کرده بودند و متوجه سرزمین‏های جدیدی از جمله ایران شدند و دسترسی به‏آب‏های خلیج فارس و هندوستان از آرزوهای دیرینه آنها بود) منجر شد تا کشور ما مورد توجه سیاست‏‌‌های استعماری جهانی قرار گیرد.

اولین برخورد ما با انگلیسی‏ها در این شرایط حساس و موقعیت ویژه، بر سر موضوع ‏شیعیان میسور هندوستان است که از کشور ما تقاضای کمک کردند تا در نبردی که با انگلیسی‏ها داشتند (هم حیدرعلی و هم تیپو سلطان، پسرش) یاری‌شان کنیم. متأسفانه به دلیل حاکمیت یک خانواده ‏یهودی جدید الاسلام در ایران به نام «میرزا ابراهیم خان کلانتر» که در آن دوره صدر اعظم شده بود، عملاً اتحاد با شیعیان‏میسور هند فراهم نشد، بلکه ضد آن عمل شد؛ ایران متعهد شد به هندوستان لشگر نکشد و اجازه لشگرکشی به هیچ نیرویی را جهت کمک به شیعیان ندهد. البته در مقابل، از انگلیسی‏ها کمک خواست تا به افغانستان حمله کند.

روس‏ها در سال 1218 ق اولین تهاجمشان را به ایران آغاز می‏کنند؛ آنها مدت‏ها در صدد تهاجم به ایران و گرفتن سرزمین‏های جدید بودند. این تهاجم، ‏تلنگر یا شوکی به جامعه ایرانی بود. چرا که با سپاهی قدرتمند و منظم مواجه شدند که با اتکا به پشتوانه اقتصادی قوی و نظام سیاسی نسبتا منسجم و مقتدر، ما را هدف گرفته بود. در مقابل، وضعیت ایران از لحاظ اقتصادی به شدت در هم ریخته بود؛ از جهت سیاسی نیز نظام ایران، ‏مقتدر، کارآمد و منسجم سیاسی نبود و از لحاظ اجتماعی هم در حال گذار از دوره‌ای بود که خیلی دوره خوبی نبود. این شوک که ناشی از شکست‏های‏ ایران در جنگ با روسیه بود (چه در جنگ‏های دوره اول که 10 سال و چه در جنگ‏های دوره دوم که مدت‏ دو سال و نیم طول کشید) جامعه ایرانی را به فکر وا داشت: چگونه کشوری که تا چندی قبل می‌توانست هند را تصرف کند و داعیه جهانگشایی داشت، الان نمی‏تواند از سرزمین‏های خودش هم دفاع کند و به راحتی پذیرای شکست می‏‌شود؟

این اولین و شاید جدی‏ترین پرسشی بود که در جامعه ایرانی مطرح شد. جریانات مختلف و متفاوتی در مقام پاسخ ‏ به این پرسش برآمدند؛ جریان موسوم به روشنفکری، علما و حتی دربار تلاش کردند تا پاسخی برای این درماندگی، عقب ماندگی و ضعف ایران پیدا کنند. در حال حاضر، روحانیت و دربار مورد نظر ما نیستند؛ البته جای بحث دارد و به‏ نظر خیلی مهم است؛ بر خلاف آن چیزی که درباره علما می‏گویند که هیچ طرح و برنامه‏ای‏ برای اداره کشور نداشتند، اما اگر عمیق‏تر نگاه کنیم، مواضع سیاسی و فرهنگی علما بیانگر آن است که برنامه داشتند؛ منتها نه مجال ‏اجرای آن برنامه بود و نه خودشان به این باور رسیده بودند که می‏شود آن را اجرایی کرد. به عبارتی روشن‌تر، همین که علما در تلاش بودند تا علت عقب ماندگی‏ ایران را دریابند و پی راه حل مناسبی بودند، بیانگر این است که آنها هم به روز بودند و هم برای حل مشکلات، پاسخ داشتند؛ منتها این که چقدر دربا بپذیرد،‌ جای بحث است. نکته مهم و اساسی آن است که در آن دوره، هیچ کدام از این سه جریان در صدد براندازی‏ نبودند؛ نه علما، نه روشنفکران و نه دربار.

روشنفکری ‏در ایران جریانی است که هر چند از دل این مشکل بیرون آمده است و در صدد حل آن است، ولی چون مبانی نظری‏اش را از بطن تحولات ایران و فرهنگ اسلامی ایرانی نگرفته است، عملاً جریانی است که تولدش در ایران با موفقیت قرین نبوده است. همان طور که مقام معظم رهبری هم اشاره دارند، روشنفکری در ایران «ناقص الخلقه» به دنیا آمد. علتش هم این است که ریشه در این آب و خاک ندارد؛ از جایی دیگر گرفته شده و در جای دیگری می‏خواهد پرورش پیدا بکند که آن محیط، مناسب آن فکر اولیه نیست؛ البته بعضی‏ها می‏گویند محیط ایران مناسب نبود و باید محیط را مناسب می‏کردیم تا آن فکر اینجا پرورش پیدا بکند. البته نظر قطعی این است که نه محیط مناسب بود و نه آن فکر به‏درد این محیط می‏خورد. این یک مشکل و معضلی است که ما در صد و پنجاه سال اخیر داریم؛ یعنی بعضی‏ها هنوز فکر می‏کنند محیط مناسب نیست و با انواع و اقسام طرح‏ها سعی‏دارند محیط را مناسب کنند تا آن فکر بتواند در ایران جاری و ساری بشود؛ بدون این که اصلاً به خود آن فکر بپردازند.

اگر روشنفکر را طیف خاصی بدانیم که تولید فکر می‏کند، مسائل و مشکلات کشور و جامعه خودش را می‏بیند و برای‏حل آنها راهکار ارائه می‏دهد، چنین طیفی قاعدتاً بایستی جامعه ایرانی را به خوبی بررسی کنند؛ مبانی نظری، فکری و فرهنگی این جامعه را خوب در یابند و بعد بر اساس آن برای حل ‏مشکل اقدام کنند؛ اما آنها این کار را نکردند و این مراحل را پیش نرفتند؛ موفق هم نبودند. علتش هم این است که روشنفکری با تعریفی که گذشت، اصلاً درایران شکل نگرفت.

البته عده‌ای تلاش کردند همین روشنفکری‌ای که از مبانی فکری و نظری جامعه ایرانی اخذ نشده را رنگ دینی بزنند؛ عنوان «روشنفکری دینی» را مطرح کردند و عکس روتوش‌شدة روشنفکری را تحویل جامعة دینی ایران دادند. هر چند هیچ اعتقادی به این تعریف با آن شرایط ندارم، اما معتقدم کسانی که در ایران برای حل مشکلات کشور با توجه به مبانی نظری اسلام راه حل ارائه می‏کنند را می‏توانیم روشنفکر واقعی بنامیم؛ یعنی تعریف مصطلح و رایج روشنفکری را نپذیریم.

بر اساس آن تعریف مصطلح، روشنفکری جریانی است که مبانی نظری غرب جدید را پذیرفته و براساس همان مبانی به راه حل‏ها و راهکارهایی رسیده است که می‏خواهد در جامعه ایرانی به کار بندد؛ در حالی که مبانی نظری‏غرب جدید کاملاً در تضاد با مبانی نظری اسلام و هر دین دیگری است؛ کما این که آنها در مسیحیت برای این که فضا را تغییر دهند، اول جریان به اصطلاح اصلاح‌گری و پروتستانی را راه انداختند، بعد بحث روشنگری، رنسانس و‌... را در جهان غرب مطرح کردند؛ یعنی هر سه مرحله «تغییر فضا، ارائه بحث و ایجاد تحول یا رنسانس» در ارتباط با همدیگر، «غرب جدید» را شکل می‏دهند؛ یکی مقدمه است و دو مرحله دیگر، نتیجه این مقدمه به حساب می‌آیند.

وقتی روشنفکری ایرانی می‏خواهد با نگاه به آن تحولات غرب جدید، مسائل ایران را حل کند،‌حضورش در حوزه‌ای مثل فرهنگ، شروع نزاع و چالش با کل جامعه ایرانی است. زیرا فرهنگ غرب جدید و مبانی نظری‌اش کاملاً سکولار است؛ یعنی نگاهش نگاهی زمینی ‏است، حال آنکه جامعه‏ ایرانی نگاهش آسمانی است و مبانی‌اش را از وحی الهی اخذ کرده است. این جامعه بر اساس دینی که مبتنی بر وحی الهی است اداره می‏شود. چگونه ممکن است برای این جامعه از فرهنگی که هیچ نسبتی با وحی ندارد، دستورالعمل صادر کرد؟

این گونه بود که جنبش روشنفکری در ایران با یک نزاع و چالش با کل جامعه (هم با ساختار سیاسی هم فرهنگی و هم اقتصادی) مواجه و درگیر شد. به همین جهت در ادبیات روشنفکری اولیه عصر قاجار، افرادی نظیر «آخوندزاده» و ‏بعد «میرزا آقاخان کرمانی» را مشاهده می‏کنیم که شمشیر را علیه اساس اسلام کشیده‏اند؛ هیچ مسامحه‏ای هم‏به خرج نمی‏دهند. نمونه‏اش برخوردی است که آخوندزاده با ملکم می‏کند و می‏گوید این حرف‏ها چیست که می‏گویی ما می‏توانیم با تلفیق اسلام یا ادیان ثلاثه توحیدی [اسلام، یهود و مسیحیت] با مفاهیم جدید و مدرنیته، کار را پیش ببریم؟

آخوندزاده می‏دانست هدف ملکم همان براندازی فکری و سیاسی است، ولی می‏گفت صراحتاً باید علیه این عقب ماندگی، علیه ارتجاع و به اصطلاح جمود فکری ـ فرهنگی مبارزه کنیم. به همین جهت می‏گویند همه بدبختی ما از اسلام‏ و ادیان است. همچنین نوع افراطی باستان گراییِ‏ چنین یورشی به ادیان که بیشتر در آثار آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی‏دیده می‏شود، صراحتا می‏گویند هر مشکلی که ما داریم از «اعراب سوسمار خور» است؛ مشکل موجود در جامعه ایران را به ‏اسلام و قرآن، احادیث و همه چیزهایی که به نحوی با فرهنگ دینی و اعتقاد جامعه ایرانی ارتباط دارد، برمی‏گردانند؛ راه حلی هم‏ که ارائه می‌دهند، بریدن از نوع تفکر اسلامی است! آنها در حوزه سیاسی معتقدند بایستی نظام پارلمانی غربی اجرا شود؛ البته در بیان این نظر، آن قدر صبر کردند تا در مشروطه به صراحت بیان کردند؛ وگرنه زمینه‏هایش از دوره آخوندزاده مطرح بود؛ می‏گویند جامعه ایرانی بایستی از حاکمیت دیسپوت یا به اصطلاح استبداد خلاص شود و باید یک حکومت پارلمانی، شبیه آن‏چیزی که در انگلستان رواج داشت در ایران حاکم شود.

همچنین از لحاظ اجتماعی نیز کلاً خواستار به هم زدن همه ‏مناسبات اجتماعی در ایران بودند. این گروه، حلقه اول روشنفکری در ایران‌اند که افراطی، معاند و ملحداند؛ یعنی صراحتاً الحاد خود را اعلام کردند؛ اینان از همان دوره تغییر خط الفبای ایران، مکرر تغییر مذهب و لامذهبی را به صراحت ترویج می‌کردند که اصطلاحاً به موج اول روشنفکری ایران معروف هستند.

طیف دیگر به روشنفکران درباری معروف بودند. «روشنفکری درباری» کسانی هستند که فقط می‏خواهند به نحوی در میان مدت و کوتاه مدت تکنیک را از غرب اخذ کنند و اعتقادی به آن تغییرات‏گسترده فرهنگی ندارند؛ اما بالاخره وضع موجود را هم خیلی مناسب نمی‏بینند و تغییرات مختصری مورد نظرشان است؛ «عباس میرزا»، «قائم مقام»‏ و بعد «امیر کبیر» را می‏توانیم جزء این دسته از رجال روشنفکر ایرانی قلمداد کنیم که به نظر نمی‏رسد مبانی‏نظری غرب را شنیده یا پذیرفته باشند؛ بلکه همان مبانی دینی را داشتند.

سرسلسله موج دوم روشنفکری در ایران «میرزا ملکم خان» است. او معتقد است که باید از ظرفیت‏های دینی این جامعه برای ترویج مبانی نظری غرب استفاده کنیم. شاید بتوانیم این گروه را «جریان منافق» در تاریخ روشنفکری ایران بنامیم که واقعاً معتقد به همان‏مبانی نظری غرب‌اند و در روش‏شناسی، پوزیتویست افراطی‌اند. اینها دو قرن بعد از غربی‏ها به اینجارسیده‏اند؛ یعنی تحولات دویست ساله غرب را در نظر نمی‏گیرند و به همان ریشه‏های عصر روشنگری استناد می‏کنند؛ در حالی که خود غربی‏ها دویست سال قبل این مسیر را طی کردند و به تجدید نظرهایی هم رسیده‏اند. به نظرم این تعبیر مقام معظم رهبری در بحث ارتجاع روشنفکری باشد که روشنفکری‏ ایران را دویست ـ سیصد سال از روشنفکری غربی عقب افتاده توصیف کردند.

ملکم خان سعی کرد سازشی بین مبانی غربی و مبانی دینی و اسلامی در ایران به وجود آورد. او در آثار خود می‏خواهد از مفاهیم غربی نظیر آزادی به مفهوم غربی، عدالت و مساوات، تفسیری دینی بسازد؛ مثلاً مجلس یا پارلمانی که در اروپا است را همان شورایی می‌داند که در اسلام وجود دارد.

البته حیاتی فکری ـ سیاسی‏ میرزا ملکم خان دوره‏های مختلفی دارد: یک دوره معتقد به روش منافقانه است؛ در یک مقطعی از شیوه‌اش عدول می‏کند و با صراحت بیشتری صحبت می‏کند. مخصوصاً در مکاتبات ‏شخصی‌ای که دارد، ادیان ثلاثه (اسلام، یهودیت و مسیحیت) را یک جریان باطل و اختلاف انگیز می‏داند. همچنین در فراموشخانه‏ یا فراماسونری‌اش که یکی از شعبات تفکر روشنفکری است، (یعنی سازمان و تشکلی است‏که تفکر روشنفکری در آن به دنبال دست‌یابی ارکان قدرت در کشور است) همین مفاهیم را ارائه می‏دهد.

از موج دوم روشنفکری جریانی به وجود می‏آید که قائل به مبانی غربی است، ولی می‏خواهد مسلمان هم باقی‏ بماند. این جریان را «روشنفکری دینی» می‌نامیم. جریان موسوم به روشنفکری دینی معتقدند که غرب جدید (آن چیزی که ما الان به عنوان غرب می‏شناسیم) حاصل انتقال تجربه جهان اسلام و تمدن اسلامی از طریق جنگ‏های صلیبی و حتی قبل از جنگ‏های صلیبی به غرب است؛ یعنی غربی‏ها در زمانی ضعیف بودند؛ جامعه اسلامی را مطالعه کردند و این الگو را در کشور و سرزمین‏های خود پیاده کردند و غرب جدید را شکل دادند. شاید بتوانیم افرادی نظیر «سیدجمال‌الدین اسد آبادی» را سرسلسله ‏این جریان قلمداد کنیم. برخی از معتقدان موج سوم روشنفکری در موقعیتی با بخش دوم که حداقل اظهار اسلام می‏کنند ارتباط پیدا می‌کنند؛ منتها می‏گویند باید این مسائل نو را تفسیری اسلامی کنیم. این جریان در نهایت به جایی می‌رسد که صراحتاً عنوان می‏کنند که در صدد «اسلامی کردن ‏مدرنیته» نیستند،‌ بلکه در صدد «مدرن کردن اسلام» هستند. این جریان را می‏توانیم «موج چهارم روشنفکری» بنامیم.

موج‏ دیگری از روشنفکری که به «روشنفکری مارکسیستی» معروف است، متعلق به شهریور 1320 به بعد تا انقلاب اسلامی است که با ظهور انقلاب اسلامی ایران، در کل جهان به فراموشی سپرده شده است. جریان قوی و قدرتمند در جهان اسلام، جریان روشنفکری دینی است که امروزه به جایی رسیده‏اند که می‏گویند «ما در صدد مدرن کردن اسلام هستیم». این ایده با جریان پیش از این فرق می‏کند. جریان اول‏می‏خواست مدرنیته را اسلامی کند؛ یعنی معتقد بودند این همان چیزی است که ما از اسلام گرفتیم؛ از مبانی اسلام هم عدول نمی‏کردند؛ به همین جهت مرحوم سید جمال‌الدین اسد آبادی از خطوط قرمز اسلامی رد نمی‏شود. ولی الان روشنفکران به اصطلاح دینی از لحاظ نظری دارند از خطوط قرمز اسلام رد می‏شوند! سید جمال‌الدین در پی احیای تمدن اسلامی است و می‏گوید ما مسلمان‏ها چرا ضعیف هستیم و باید قوی بشویم، اما آن دیگری در مقابل، مبانی اسلام را می‌پذیرد، اما حالا می‏خواهد خودش به سمت ‏هماهنگی با جهانی شدن و غربی شدن حرکت کند؛ یعنی احیای اسلام و عظمت اسلام برایش مطرح نیست؛ اومانیسم جای‏خدامحوری و اندیشه جهانی شدن اسلام را می‏گیرد. می‏گوید ما باید مفاهیم جهانی رابپذیریم؛ این را می‏توانیم «موج‏ پنجم» به حساب آوریم که مبانی غرب را دربست می‏پذیرد، اما معتقد است دین هم حرف‏هایی برای گفتن دارد.

نکته اینجاست که چنین تفکر التقاطی‌ای نمی‌تواند بر مبانی دینی باقی بماند. چرا که مبانی غربی مبتنی برسکولاریسم و پلورالیسم است؛ یعنی هم جدایی دین از سیاست را دارد و هم نسبی انگاری در مسائل عقیدتی و دینی را؛ در حالی که اسلام اصیل با این دو تفکر مخالف است. وقتی چنین گسستی در برداشت این گروه التقاطی ایجاد می‌شود، به نحوی از دین هم عبور می‏کنند و به سمت «جامعه اخلاقی» می‏روند. اینها همه تکرار پروژه‏ای است که در غرب اتفاق افتاده است.

امروزه اگر پی‏گیر مسائل روشنفکری جامعه ایرانی باشیم، شاهد طرح بحث جامعه اخلاقی هستیم؛ هم آقای سروش مطرح می‏کند و هم امثال آقای کدیور و آقای مصطفی‏ ملکیان. اینها بحث جامعه اخلاقی را پیش می‏کشند؛ اخلاقی که مبتی بر هیچ است؛ مبتنی بر انسان محوری یا اومانیسم است، نه دین؛ ‏ریشه‏هایش را از دین نمی‏گیرد. آنها در حوزه دین، کاملاً «سکولار» و در حوزه معرفتی قائل به «پلورالیسم» هستند و برای دین جایگزین هم قائل می‏شوند؛ دین اخلاقی. عده‌ای دیگر از این گروه نیز دم از خداپرستی بدون دین می‏زنند که ‏همان «دئیسم غربی» است؛ یعنی باز هم تکرار تجربه‏ای است که در اروپای قرن هیجدهم شاهدش بودیم. عده‏ای در عصر روشنگری پیدا شدند که گفتند ما بدون قائل بودن به هیچ دینی، خداپرست هستیم؛ می‏گویند دین‏طبیعی و خدای طبیعی؛ یعنی کسی که اولین جرقه خلق بشر را زد و دیگر کاری نداشت. می‌گویند ما قبول داریم خدا خالق است‏، ولی این خالق، خلق کرد و دیگر اداره و حیات خودش را به خود طبیعت انسان واگذار کرد.

نکته پایانی اینکه روشنفکری در ایران جریانی بود که مبانی‏اش را از سرزمین دیگری گرفت که شرایط آن سرزمین با شرایط ما به هیچ وجه سنخیت نداشت. دین حاکم در آن سرزمین‏ با دینی که در کشورهای اسلامی حاکم است، هیچ نسبتی ندارد؛ غربی‌ها تحت تأثیر نوعی یهودی‏گرایی‏ هستند، یعنی پروتستانیسم تحت تأثیر یهودیت شکل گرفته است. یهودیان معتقد به یک حیات صرفاً دنیوی‏اند؛ آنچنان که پروتستان‏ها به این سمت رفتند. مسیحیان اگر کاتولیک باشند، معتقد به یک حیات اخروی صرف‏اند؛ مثل رفتاری که دستگاه ‏کلیسا و پاپ‏های مختلف داشتند؛ در حالی که رفتار دستگاه کلیسا به هیچ وجه با رفتار روحانیت شیعه قابل مقایسه نیست. مسیحیت یک دین مسخ‏ شده است، اما اسلام و قرآن (کتاب دینی مسلمان‏ها) کتابی نیست که تحریف شده یا مسخ شده باشد.

شرایط اقتصادی و اجتماعی ما نیز با غربی‌ها هیچ مشابهتی ندارد. بنابراین، اگر عده‌ای بخواهند همان تفکر غربی را در ایران رواج دهند، عملاً با یک بن‌بست مواجه می‏شوند؛ کما اینکه بن‌بست، آنان را به یک نوع افراط و آنارشیسم‏کشاند که ما اوج این اتفاق را در جریان مشروطه و بعد، در جریان رضاخان دیدیم که دست به سرکوب زدند؛ در دوره‏ مشروطه سوار بر موج مشروطه خواهی و عدالت خواهی ملت ایران شدند، زمام امور را به دست گرفتند و بعد که خبث طینتی‌شان آشکار شد به مقابله مسلحانه با علما رو آوردند؛ اول ترور مرحوم شیخ فضل‌الله نوری، یک سال‏ بعد، مرحوم سید عبدالله بهبهانی و بعد اعزام تیم ترور برای کشتن علمای نجف، کشتار مردم و ترور بیش از شصت عالم شیعی در کشور. اینها نتیجه آن بن‌بست است.

سرانجام وقتی از خشونت سازمانی هم به جایی نمی‏رسند، به سمت کودتا و به ‏دست گرفتن حکومت و برقراری دیکتاتوری منور پیش می‏روند؛ منظورشان هم از دیکتاتوری منور، رضاخان است. عین تعبیر منور الفکران ‏این است که جامعه ایرانی (با این شرایط و با این روش‏ها) آدم نمی‏شوند؛ یکی باید با زور و خشونت و یک حکومت متمرکز و قلدر، پروژه مدرنیسم یا مدرنیزاسیون را در ایران اجرایی و عملیاتی بکند.

نتیجه اینکه با تعریفی که از روشنفکری شد، آنان در حل مشکلات ایران موفق نبودند. چون اصلاً پاسخ‌شان به درد جامعه ‏ایرانی نمی‏خورد و جامعه ایرانی مقابل اینها ایستاد؛ تا همین امروز هم در ایران مخاطب ندارند؛ یعنی اگر بخواهند الآن و در شرایط عادی چند نفر معدود از مردم را جمع کنند، واقعاً نمی‏توانند و مخاطب جدی ندارند.


نوشته شده در دوشنبه 92/4/10ساعت 10:6 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |

آیه الله سید هبه الدین شهرستانی رحمه الله تعالی نقل فرمودند روزی در بیرونی منزل مرحوم آخوند خراسانی ره درنجف ، در خدمت ایشان نشسته بودیم و این در ایامی بود که نهضت مشروطیت درایران شروع شده و ما بین علماء افتراق افتاده بود .

آنروز ، سیدی بمنزل آخوند آمد و بایشان عرض کرد من مقلد آیه الله سید محمد کاظم یزدی هستم و میخواهم با فلان شخص ، فلان معامله را بنمایم و مهر و امضاء و اجازه سید کاظم یزدی رابرای خریدار برده ام ، ولی چون خریدار ، مقلد شماست قبول نکرده و بمن میگوید برو و اجازه آقای آخوند را بیاور .

استاد ما آخوند ، حرف او را قطع کرده و فرمود برو از قول من باو بگو آخوند گفت اگر تو واقعا مقلد من هستی باید مهر و امضای آقا سید کاظم یزدی را روی سرت بگذاری و فوری اطاعت بکنی


نوشته شده در جمعه 92/3/31ساعت 8:10 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |

«رسولخدا(ص‌):باسیری‌ غذا خوردن‌،موجب‌مرض‌ برص‌ و پیسی‌ می‌شود.»112

«امام‌ پنجم‌(ع‌):هیچ‌ چیز باندازة‌شکم‌ پُر نزد خدامبغوض‌ نیست‌! »113

«امام‌ ششم‌(ع‌):خداوند تبارک‌ وتعالی‌ پُرخوری‌ رادشمن‌ می‌دارد.»114

برای‌ غذا خوردن‌ در حالت‌ عادی‌ باید بنشینیم‌ و با نام‌خدا آغاز نمائیم‌ وبا حمد الهی‌ پایان‌ ببریم‌ واز خوردن‌ در حال‌راه‌ رفتن‌ دوری‌ کنیم‌ .

«امام‌ ششم‌(ع‌):هیچگاه‌ در حال‌ راه‌ رفتن‌ غذا نخورمگر مجبور باشی‌! »125

«رسولخدا(ص‌):غذا خوردن‌ در بازار ودر حال‌ راه‌رفتن‌ از پَستی‌ ست‌! »128

مسئله‌ خوردن‌ غذای‌ حلال‌ هم‌ بر سلامتی‌ جسمی‌ وهم‌روحی‌ انسان‌ بسیار مؤثر است‌.بطوریکه‌ خوردن‌ غذای‌ حرام‌انسان‌ را به‌ جائی‌ می‌کشاند که‌ حتی‌ حاضر می‌شود برای‌رسیدن‌ به‌ لذات‌ دنیاپیامبری‌ راه‌ بکشد.

«رسولخدا(ص‌):هرکه‌ از حلال‌ بخورد،ملکی‌بربالای‌ سرش‌ بایستد وبرایش‌ استغفار کند تا از غذادست‌ بکشد.»129

غذای‌ نجس‌

مرحوم‌ آخوند به‌ خانه‌ یکی‌ از محترمین‌ جهت‌ صرف‌ غذادعوت‌ شد.سر سفره‌ میزبان‌ متوجه‌ شد که‌ مرحوم‌ آخوند ازخورش‌ موجود در سفره‌ نمی‌خورد.از آنجا که‌ مرد پارسایی‌بود متوجه‌ می‌شود که‌ احتمالاً اشکالی‌ شرعی‌ در تهیه‌ این‌خورش‌ است‌.ابتدا از خانواده‌ خود سؤال‌ می‌کند ومی‌ بیند که‌اشکال‌ از این‌ ناحیه‌ نیست‌.

سپس‌ سراغ‌ قصاب‌ می‌رود،قصاب‌می‌گوید که‌ این‌ گوشت‌ را از شخصی‌ خریده‌ است‌ وخود ذبح‌ننموده‌ است‌.بناچار سراغ‌ فروشنده‌ گوشت‌ به‌ قصاب‌ می‌رودو مسئله‌ را از او می‌پرسد.

او ابتدا وجود هر گونه‌ شبه‌های‌راانکار می‌کند اما وقتی‌ با اصرار مواجه‌ می‌شود می‌گوید ما گوسفند چاقی‌داشتیم‌ که‌ آن‌ را در صحرا بجایی‌ بسته‌ بودیم‌.بعد از چندساعت‌ که‌ سراغ‌ او رفتیم‌ دیدیم‌ که‌ حیوان‌ از بس‌ جست‌ وخیزکرده‌ طناب‌ به‌ گلویش‌ پبچیده‌ شده‌ و اورا خفه‌ کرده‌است‌.چون‌ متحمل‌ ضضر زیادی‌ می‌شدیم‌ تصمیم‌ گرفتیم‌ که‌سر او را بریده‌ وبه‌ قصاب‌ بفروشیم‌.

میزبان‌ وقتی‌ ماجرا را می‌شنود خدمت‌ مرحوم‌ آخوندرسیده‌ واز ایشان‌ می‌پرسد:

آقا شما چطور شد که‌ از خورش‌نخوردید؟

مرحوم‌ آخوند می‌فرماید:من‌ دیدم‌ که‌ در ظرف‌ خورش‌نجاست‌ وجود دارد!


نوشته شده در جمعه 92/3/31ساعت 8:2 عصر توسط حسین روحی نظرات ( ) | |

<      1   2   3      

آخرین مطالب
» ماجرای دلگویی هامون با امام مهربانیها
غرب زدگی ایران
بزرگواری
غذای نجس


Design By : RoozGozar.com